.

.

سروده های جواد کاظمینی
.

.

سروده های جواد کاظمینی

سه قطره خون!

نشسته ای که مرا در خودم بمیرانی

شکار میکنی ام مثل مرغ دریایی

منی که چشم به منقار بسته ام بستم

ندیده ام به قشنگی بوسه ات جایی


مرا بگیر و از این آب ها رهایم کن

که مرگ بین لبان تو زندگی بخش است

تمام هستی من تکه پاره ی دلم است

که زیر سرزنش دست و پای تو پخش است


همیشه با تو گذارم به عشق می افتد

همیشه بی تو گذارم  به سمت تنهایی

گناه من کلماتی که از تو می آیند

تو هم گناه نداری به غیر زیبایی


نشسته ای که مرا در خودم بمیرانی

تویی که با خودت این روزها گره خوردی

سوار بر هیجان سوال ها رفتی

و بی جواب ،مرا کودکانه آزردی


به ابرها سر یک رعد و برق خندیدی

ومن که فلسفه ی چتر را بلد شده ام

چه سرنوشت غم انگیز و مبهمی دارم

منی که پای تو با هر چه هست بد شده ام


نشانه ها همه من رافریب می دادند

سه قطره خون که به سمتت هدایتم کردند

برای من همه جا بوف کور رقصاندند

و کفر این سگ ولگرد را دراوردند!


مرا بگیر و از این آب ها رهایم کن

که روی زخم خودم روزها نمک بزنم

کنار گله ی این گرگ خسته از طوفان

برای بره ی جامانده نی لبک بزنم


بگو که شاعر این بیت ها زمین خورده است

به مردمی که نفهمیده اند زندان را

بگو به آنکه نشسته ست کنج آینه ات

نکش به داغ خودت حضرت پریشان را


بگو به هر که مرا میشناسد او مرده ست

بگو که با سرش این روزها زمین خورده ست

بگو که دست و دل و پا و قلبش آزرده ست

بگو که یک نفر او را به عمق خود برده ست


بگو بگو همه ی رازهای پنهان را


بیا و دست مرا دور گردنت انداز

مرا شبیه جسد روی دامنت انداز

شبیه یک تب سوزنده بر تنت انداز

خیال بودن من را به بودنت انداز


بگیر از نفسم این همه زمستان را


به حکم عشق مرا دوره کن و مرتد شو

و با لبت نفس آخر مرا سد شو

و با تنی که تو را خواب کرده هم قد شو

ببخش خوب من اما شبیه من بد شو


شکار کن من از عشق ها گریزان را


نشسته ای که مرا در خودم بمیرانی

که در هجوم تو پیش خودم محک بخورم

بگیرم از لبت آرام بوسه ای اما

به دست ناپدری هات هی کتک بخورم


مرا بگیر و از این آب ها رهایم کن

ببر به قلعه ی دوری که می شود خندید

بگیر سهم مرا از تمام دریاها

ببر به تنگ بلوری که می شود خندید


(جواد کاظمینی)


هوا پس است...

بیرون هوا پس است که در میخورد به هم

بد یمن مثل اینکه سفر میخورد به هم

بیرون هوا پس است نه "ماه"ی ستاره ای

باران  گرفته خوابِ سحر می خورد به هم

پاهات سست می شود آنجا که رو به روت

گاهی دو دل،دو دست،دو سر می خورد به هم

حتمن سلامتی ِ دو چشم خمارِ توست

لب های سرخِ جام اگر می خورد به هم

هر روز یک عذابِ غم انگیزِ دیگر است

حالم از امتحانِ بشر می خورد به هم

(جواد کاظمینی)

حوای من...

حوای من

عاشق شدیم تا که دگرگونمان کنند

تا در ورای حادثه مجنونمان کنند

 

حوای من بیا که بچینیم سیب سرخ

اینجا بهشت نیست که بیرونمان کنند

 

بشکن،غرور آینه را خدشه دار کن

بگذار تا به آینه مدیونمان کنند

 

از بس که پشت پنجره بودیم،کل عمر

آخر کنار پنجره مدفونمان کنند

 

نوبت به آن رسیده که در امتداد عشق

غلطان به جویِ دامنِ پر خونمان کنند 

 

جواد کاظمینی/مجموعه ی "بیست دقیقه به هشت"/انتشارات فصل پنجم